آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

خورشید آریایی

طفلک شش ماههء من

سلام عزیزم دیروز طبق نذری که کرده بودم بردمت امامزاده حسین همایش شیرخوارگان و چقدر گریه دار بود و چقدر طفل شش ماهه امام حسین جلو چشمم مجسم میشد یاد روزایی میفتادم که یک هفته بدون شیرو آب ... خون گریه کردم ...
18 آبان 1392

فرنی خوردن آرشیدا

سلام عسل مامان ... دیروزمنو بابا فرشاد بردیمت دکتر برا تغذیت و بهمون گفت  با اینکه هنوز شش ماهت تموم نشده ولی باید واسه اینکه بهتر رشد کنی دو تا آمپول ویتامین دی بزنی و باید شروع کنی به خوردن فرنی و سرلاک... وای که چقدر منتظر روزی بودم که بهت فرنی بدم چه کیفی کردم وقتی اینو از دکتر شنیدم خلاصه از همونجا بردیمت خونه خاله فرح و آمپولتوزد قربون دختر گلم برم ک فقط یه کم گریه کردی و همین بابا فرشاد باهات بازی کرد خندیدی و درد آمپول از یادت رفتم،فدات بشم که انقدر قوی و صبوری مامان... فرداشم با کلی ذوق و شوق برات فرنی درست کردم که نوش جونت کردی اما سرلاکو گذاشتم تا بابا از سرکاراومدو باهم بهت دادیم و کلی ذوق کرد و یه عالمه ازت ...
16 آبان 1392

برای تو...

برای تو... تکیه برتو داده ام بی آنکه حس کنم چگونه ایستاده ام،سنگینی قامتم را قامتت به دوش میکشدو هر لحظه این هراس مراخواهد کشت که فرونریزدآن دیوار سخت نادیدنی،تو را به خاطر تو، برای همه داشتن هایت و همه نداشتن هایت دوست میدارم ...
15 آبان 1392

مرحبابردل ابری هوا...

مرحبابردل ابری هوا... باران که بارید تمام خلوتم پر شد از صدای شر شرشر شر.... به تنهایی ام خوش آمدی آبی پاک از آسمان رسیده ،بیرنگ ترین پاکی از خدابرجای مانده در زمین زشتی ها...
12 آبان 1392

خورشید طلایی

خورشید طلایی ام ...   ثمره زندگی ام ... سالها در من بوده ای حاشا میکردمت بی آنکه خود بدانم... اکنون در آغوشمی در گرمای تنم در میآمیزی و چشم در چشمم میدوزی .اشک میریزی و من پا به پایت بی آنکه بدانم چه میخواهی... چقدر این روزها ناتوانم در برابر تو ...     [ شنبه پنجم مرداد 1392 ] [ 11:54 ] [ کیمیا ] [ نظر بدهید ] ...
9 آبان 1392

عکسای نوزادی نی نی آرشیدا

سلام آرشیدای کوچولوی مامان...   عزیز دلم الان پنجاه و پنج روزه که تو به دنیا اومدی... اما هنوز خیلی کوچولویی آخه شیرم خیلی کمه خیلی اذیتم میکنی همش داری گریه میکنی و من غصه میخورم [ شنبه بیست و دوم تیر 1392 ] [ 10:23 ] [ کیمیا ] [ 1 نظر ] ...
9 آبان 1392

چکاپ

آرشیدانازم سلام ... دیروز رفتیم واسه چکاپ تهران از ساعت دوازده حرکت کردیم تا از بیمارستان اومدیم بیرون هفت شب شد،خیلی خسته شده بودیم و من و بابافرشاد جفتمون اعصابمون خیلی بهم ریخته بود، شمام خیلی خسته شده بودی و کلافه همش گریه میکردی و نق میزدی آخه برای اکو باید میخوابیدی و بهت دارو خواب آور داده بودن ولی نمیدونم چرا شما بدتر سرحال شده بودی و بازی میکردی خلاصه دوبار خوابیدی و یه بچه شیطون که داشت  باباباش بازی میکرد سروصداکردنو بیدارت کرد دیگه بابا عصبانی شده بود و هی اینور اونور قدم میزد که یهو کاسه صبرش لبریز شدو و بابا بابای بی ادبش دعوا کردن و مامان کلی ترسیدم و گریه کردم تابابافرشاد رفت حراست و آورد و خلاصه بیرونشون کرد و ماجرا...
9 آبان 1392